آجرهایی که جا ماند
به گزارش پایگاه خبری_تحلیلی «موج رسا»جنگ تازه شروع شده بود به علت کمی سن و جثه کوچک نمیتوانستم وارد جنگ بشوم دلم خیلی گرفته بود میخواستم هر طور شده به جبهه اعزام بشوم، بعد از حدود یک سال توانستم با التماس به جبهه بروم.
بیشتر بخوانید
پس از پایان دوره آموزش در پادگان ۲۱ حمزه به پادگان امام حسن مجتبی (ع) رفته و از آنجا به پیرانشهر اعزام شدیم چند روزی در این شهر تازه آزاد شده از دست کومله و دمکرات از شهر محافظت کردیم تا دوباره کومله و دمکرات وارد شهر نشود، روز تقسیم فرا رسید و قرار بود کوچکترها را هم جدا کنند و به عقب برگردانند.
در حیاط مدرسه پائین پل پیرانشهر روبرو به ساختمانهای چیده شده روی دامنه کوه که در حال حاضر به عنوان پاسگاه نیروی انتظامی است همه را به خط کردند.
من دو آجری که در کولهپشتی داشتم درآورده و زیر پام قرار دادم و روی آن ایستادم تا هم قد بچهها بشوم چون قدم بلند شد من را بیرون نکشیدند ولی همچنان اضطراب و دلهره داشتم و از طرفی هم خوشحال بودم بالاخره آجرها کار خودشان را کردند و من در جمع رزمندگان ماندنی شدم مدام با خود تکرار میکردم خوب شد این دو آجر را از پادگان ۲۱ حمزه تهران تا پیرانشهر داخل کوله پشتی آوردم.
مقداری از این ماجرا نگذشته بود یکی از بچه های سپاه ابهر به مسئول تقسیم نیرو نزدیک شد و در گوشش چیزی گفت بعد ایشان با تکان دادن سر به طرف من اشاره کرد و گفت بلند شو اول توجه نکردم، اما مجبور شدم از جا بلند شوم گفت: از روی آجرها پایین بیا، همه بچهها به طرف من خیره شدند وقتی آجرها را دیدند خندهشان گرفت، در این لحظه دلم گرفت هرچه التماس و گریه کردم، کار به جایی نرسید و باید جمع حاضر را ترک میکردم بالاخره از روی آجرها پایین آمدم و آجرها همانجا جا ماند و من به همراه تعدادی از دیگر رزمندگان کم سن و سال به ستون یک جهت سوار شدن به ماشین در یک نقطه امن بیرون از شهر راه افتادیم در مسیر برگشت، اشک در چشمان بچهها حلقه زده بود.
تعدادی از کردهای محل هم به نردههای کنار پل تکیه زده بودند حرکت ستون نظامی در دل روز آنها را به تعجب وا داشته بود کمکم نزدیک که شدیم گریههای ما را دیدند چنان خنده میکردند و با کنایه میگفتند بچه را چه به جنگ!
واقعا برایمان سخت بود، خیلی عصبانی بودیم، مدام تکرار میکردیم ما برنمیگردیم وقتی به سپاه ارومیه رسیدیم جلو سپاه تحصن کردیم هرکاری کردند داخل نرفتیم تا اینکه فرمانده سپاه ارومیه در جمع ما حاضر شد و قول داد با سپاه ابهر صحبت کند تا ما را به جبهه جنوب اعزام کنند رفت اندکی بعد برگشت گفت: حل شد سپاه ابهر قبول کرد، وقتی قول گرفتیم وارد سپاه شدیم بعد از نماز و صرف نهار با یک دستگاه مینیبوس راهی ابهر شدیم و بعد چند روز در خانه ماندیم ما را مجدد به منطقه جنوب اعزام کردند که مصادف با عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) شد.
برگی از خاطرات علی مظفری رزمنده هشت سال دفاع مقدس
انتهای خبر/